نشريه حرير سبز خيال هر دو هفته در گروه راه نرفته منتشر مي شود و اختصاص به مطالب ادبي ارسالي اعضاي گروه راه نرفته دارد.
مسئول نشريه:
 
nahid_khanomii@yahoo.com
 نظرات و همكاري شما در نشريه :
براي ارائه نظرات و ارسال مطالب ادبي خود با آدرس زير در تماس باشيد: nahid_khanomii@yahoo.com
رمان ::: قصه عشق فصل پانزدهم
 
يك سلام گرم تقديم به اهل دلان
اميد كه عشق هميشه رونق بخش كلبه با صفاي دلتان باشد .
فرصت را غنيمت مي شمارم و از كليه عزيزاني كه در اين محفل عاشقان
من را ياري ميكنند تشكر و قدرداني مي نمايم .
يك تشكر ويژه هم از طرف مديريت گروه راه نرفته تقديم دوست پر محبت و با احساسمون جناب رحميان محترم دارم كه
با اين ايمل زيبايشان شادي و عشق را بين ما قسمت كردند و اميد كه باز شاهد
كارهايي قشنگ بيشتري از ايشون باشيم .
همچنين از همكار خوبم آقا آلاد هم ممنونم كه به حرير سبز خيال افتخار دادند و
يكي از جديدترين اشعارشون را كه هنوز هم در سايت نگذاشتند را تقديم نمودند .
دوستان اهل شعر حتما از سايت شعر نو بازديد كنيد البته با تشكر از آقا آلاد
با تشكر: ناهيد صادقي – مدير راه نرفته
 
 
 
براي خواندن فصل هايي قبلي رمان از بخش رمان دنباله دار وبلاگ ديدن كنيد
 
 
قصه عشق} ::: رماني از صلاح الدين احمد لواساني – هندي{
 
 
 
فصل پانزدهم
~~~~~~~~~

مراسم نذر تموم شد و بچه ها كه حالا صفاي قلبي ويژه اي هم پيدا كرده بودند. همديگر رو بغل ميكردن وبهم تبريك ميگفتن.
در اين اثنا كوكب خانم باچشماني كه از شدت گريه قرمز قرمز شده بود به طرف ما اومد و اول نازنين رو بغل كرد و ماچ كرد.
بعد هم به سراغ من اومد و گونه ها و پيشاني من رو ماچ كرد و گفت : خدا عزتت بده ،..... خدا از بزرگي كمت نكنه ....خدا هر آرزويي كه داري بر آورده كنه،..... خدا به عزت اين آقا هميشه سر بلندت كنه .........
و ادامه داد : احمد آقا من پنج تا دختر شوهر دادم . اما به جلال خداوندي قسم اينقدر كه از عاقبت بخيري اين دختر خوشحال شدم از عروسي دختراي خودم خوشحال نشدم
اين آقا همين الان از جفت چشم كورم كنه اگه دروغ بگم ،...... عليل و ذليلم كنه ، اگه دروغ بگم......... احمد آقا اين دختر يه فرشته است ، يه فرشته......... پيرزن اين حرفها رو ميزد ومثل ابر بهاري گريه ميكرد . دستهاي پينه بسته از زحمت شبانه روزيش رو گرفتم و بوسيدم .......
دستش رو از تو دستم كشيد و مادرانه روي سرم گذاشت . و به اين وسيله محبت خودش رو نسبت به من بيان كرد............
ساعت ده ونيم بود كه به خونه برگشتيم . زن دايي شام خوشمزه اي درست كرده بود . خورديم وبراي استراحت به اتاقمان رفتيم. فردا قرار بود بعد از تعطيل شدن مدرسه نازنين به خونه ما بريم واسه همين نازنين براي دو روز لباس برداشت وتوي يك ساك گذاشت كه صبج بذاريم تو ماشين.........
.......
وبعد خوابيديم در حاليكه محكم همديگر رو در آغوش گرفته بوديم. روز بعد نازنين رو به مدرسه رسوندم و براي انجام بقيه كارها يه سر رفتم تلويزيون و بعد سري به بانك زدم تا مقداري پول از حسابم بگيرم . بعد يه زنگ زدم خونه خاله اشرف اينا و براي داريوش پيغام گذاشتم كه بعد از ظهر يه سري بياد خونه ما ،
با مامان هم تماس گرفتم و گفتم براي نهار ميريم خونه. مامان گفت : اگر غير از اين ميكردي پوستت رو ميكندم .
يه ذره قربون صدقه اش رفتم و يه ماچ از پشت تلفن براش فرستادم . گفت : من كي پس اين زبون تو بر اومدم كه الان بربيام ؟.......بعد ادامه داد تا نياين سفره پهن نميشه......... خلاصه اگه دير بيايي بايد جواب بابات و داداشاتو بدي .........گفته باشم............
گفتم : چ.........ش..........م اوچيكتم ننه.
لجش ميگرفت . بهش ميگفتم ننه اما من خودم خيلي خوشم ميومد. داد زد : مگه پات نرسه خونه يه ننه اي نشونت بدم...... خنديدم وگفتم: ن.....ن.....ه ....مي.......خوا.....مت..... خداحافظ.
و گوشي رو قطع كردم. طبق قرار ساعت يك رفتم دنبال نازنين و با هم به طرف خانه حركت كرديم اين اولين روزي بود كه نازنين بعنوان عروس خانواده . پا به خانه ما ميگذاشت.
 

سر راه گفت : احمد ميشه يه دسته گل بگيريم....
گفتم : هرچند تو خودت زيباترين گل دنيايي . اما چون تو ميخواي چشم .
دسته گلي گرفتيم و ساعت پنج دقيقه به دو بود كه رسيديم . نميدونم كليدم رو كجا گم كرده بودم ناچار دكمه اف اف رو فشار دادم. اردشير برادر كوچيكم گفت كيه ؟ گفتم : منم داداش .
يه مرتبه ذوق زده داد زد : مامان داداش اينا اومدن .........و بدون اينكه در رو باز كنه گوشي اف اف و گذاشت زمين .
من و نازنين خندمون گرفت.... نازنين دوباره زنگ و زد . اينبار اشكان برادر وسطيم گوشي رو بر داشت گفت : بله
نازنين گفت : سلام اشكان جان .
اشكان جوابداد : سلام زن داداش الان اومدم
وبدون اينكه در رو باز كنه. گوشي رو گذاشت زمين.
در اين لحطه در خونه از پشت باز شد. همين كه در و هول داديم كه داخل بشيم ديدم اردشير پشت در .........
دويد و دست نازنين رو گرفت و گفت : سلام زن داداش. نازنين دولا شد و اونو يه ماچش كرد
 
 
اردشير هفت سال داشت و كلاس دوم بود. شيطون و بازيگوش .اما بسيار مهربون. در همين موقع مامان وبابا و اردشير هم از راه رسيدن اردشير يه منقل كه از توش دود اسفند به هوا ميرفت دستش بود در همين زمان گوشه حياط منوچ خان قصاب محل مون رو ديدم كه داشت گوسفندي رو هول ميداد و به طرف ما ميومد.
نازنين گفت : اوه پس باز نكردن در فلسفه اي داشته .
منوچ خان گوسفند و جلوي پاي منو نازنين زد زمين و ذبح كرد.
در همين حال سه تا خاله هام (عمه هاي نازنين.) وبچه هاشون هم يكي يكي از در راهرو بيرون اومدن وحسابي حياط شلوغ شد.
با سلام و صلوه ما رو داخل خونه بردن سفره پهن بود فقط منتظر ما بودن به خاطر اينكه بيش از اين معطلشون نكنيم من ونازنين فورا"رفتيم و آبي به دست و صورتمون زديم وسر سفره نشستيم. نهار باقالي پلو با گوشت ماهيچه بود يعني غذاي مورد علاقه من. يه بشقاب كشيدم ودوتايي با نازنين شروع كرديم به خوردن.
بعد ازظهر حدود ساعت پنج ونيم بود كه يكي يكي سرو كله شوهر خاله ها پيدا شد اول آقا قدرت شوهر خاله شوكت كه خاله بزرگم بود.
بعد آقا جواد شوهرخاله اشرف وباباي اردشير آخرهم آقا مصطفي شوهر خاله فرح كه كوچك ترين عضو خانواده مامان اينا بود.
شيش و ده دفيفه ام سرد كله اردشير كه از تمرين كانگ فو بر مي گشت پيدا شد. ديگه خونه حسابي غلغله شده بود بابا اينا مشغول برپايي آتيش براي كباب كردن جيگرها شدن . طبق هماهنگي هاي بابا منوچ خان ده دست دل و جيگر اضافي برامون آورده بود. بچه ها يه گوشه ديگه حياط مشغول بازيهاي كودكانه خودشون بودن خاله ها هم طبق معمول سنوات گذشته در گير غيبت پارتي و حرفهاي ديگر زنانه.
منو نازنين هم كنار باغچه قشنگي كه عشق بابا بود و خودش بهش ميرسيد . مشغول نجواي عاشقانه بوديم .
با اومدن داريوش ناگهان همه چيز بهم ريخت . تا رسيد با همه سلام و عليك كرد و يه راست اومد سراغ من و نازنين. رو به نازنين كرد و
گفت : ا.....و.......مردني از من داريش ها...... داريوش با همه شوخي داشت حتي با آقا دايي كه هيچكس جرائت نميكرد حتي توچشماش مستقيم نيگاه كنه........ چون نازنين نسبت به قدش كمي لاغر بود اداريوش مردني صداش ميكرد .
بعد رو به من كرد گفت : مگس بي باك . اينم اسم من بود تو لغتنامه داريوش . (به دو دليل اين اسم و رو من گذاشته بود يكي اينكه من تو اين فيلم به جاي يكي از شخصيتهاي اون حرف مي زدم و دوم به خاطر عينكم) تو ام اگه روتو زياد كني يه فن كنگ فو بهت ميزنم كه از قدقد بيافتي . پس مثه بچه آدم دست از سر مردني ور ميداري كه بره محفل نسوان خودتم دنبال من ميايي كارت دارم. بلند شدم يدونه زدم پس گردنش و دستش از پشت پيچوندم و دستمو انداختم دور گردنش . فورا جا زد وگفت : بابا شوخي كردم شما كه ميدونين ما زمين خورده شما هستيم يه ذره بيشتر دستشو پيچوندم گفت عبدم عبيدم خوارم ذليلم فنتيل لاستيك ماشينتم اصلا" هرچي شما بگين هستم . گفتم مثه بچه آدم اول عذر خواهي........... ازكي؟ گفت چشم...چشم......... نازنين خانم من خر شوهرت كه هيچ خر خودت و جد وآبادتم هستم.
نازنين كه خيلي داريوش اذيتش ميكرد فرصت مناسبي پيدا كرده بود گفت : اينا كه گفتي : يه بخشي از وظايف سازمانيته . اما براي اينكه عذر خواهي تو رو بپذيرم بايد پنج دفعه صداي بزغاله در بياري اونم با صداي بلند .
گفت: تخفيف با يه فشار به دستش شروع كرد به بع بع كردن نازنين گفت: عزيزم بخشيدمش.
گفتم : اين تيكه رو شانس آوردي و اضافه كردم خب حالا نوبت چيه. گفت : بدبختي و بيچارگي من.
دستش رو ول كردم و گفتم: نه وقت عفو بخشش.
يه خورده كت وكولش تكون دادتا فشار ناشي دست منو از بدنش خارج كنه
بعد گفت : باشه عفو ميكنم.
پامو زدم زمين خيز برداشت در بره گفتم :نترس بزغاله اينم اسم رسمي داريوش در شوخي ها بود . فلسفه اش هم اين بود كه دايم دهنش ميجنبيد يا ميخورد يا بع بع (حرف ميزد.)
بهر صورت نازنين رو يه ماچ كردم وگفتم : عزيزم تو چند دقيقه اي برو پيش مامان اينا من اين رو ارشادش كنم. . نازنين كه متوجه شده بود مابايد باهم حرف بزنيم بلند شد و رفت تو جمع عمه هاش.
به داريوش گفتم : بريم تو اتاق من كارت دارم. بعد راه افتادم واونم دنبالم اومد بالا.
گفتم : خوب گوش كن بين چي ميگم دست كردم تو جيبم و پنج هزار تومان از جيبم در آوردم و دادم دستش و گفتم : قضيه مراسم عقد ما رو كه ميدوني . در حاليكه به پولا نگاه ميكرد گفت آره. گفتم آقا دايي گفته پنج تا سكه . ما هم اطاعت امر ميكنيم . تو فردا برو بانك ملي شعبه مركزي تو خيابون فردوسي .
گفت : خودم بلدم عقل كل مگس بي باك.
يدونه زدم تو سرش گفتم : مرتيكه من ديگه زن دارم تو حق نداري بامن شوخي كني . ا لبته من هرچي دلم بخواد حق دارم بهت بگم. يكي ديگم زدم تو سرش . و ادامه دادم : ميري بانك پنج تا سكه پنج پهلوي طلا ميخري . زنگ زدم پرسيدم هركدوم حدود چهارصد وهشتاد تومن ميشه ، كه جمعش براي پنج تا ميشه حدود دو هزار و پانصد تومن. بقيه رو هم بند و بساظ يه مهموني رو جور ميكني براي شب جمع خونه ما . منم هيچ كمكي نميرسم بكنم مسئول همه چي خودتي .
گفت : زياد نيست .
گفتم : نه ميخوام همه چي تكميل باشه . دعوت كردن بچه ها هم با خودت. منم چندتا از دوستاي اداره رو ميخوام بگم كه فردا اينكارو ميكنم.
بعد براي هفته بعد همين برنامه رو خونه نازنين اينا داريم كه بعدا" هماهنگي ميكنيم.
بعد از تموم شدن حرفام گفتم : حالا تو بنال.
گفت : سپيده زنگ زد.
زدم تو سرم . گفتم : بهش گفتي من ز....
گفت : آره........
گفتم : چي گفت.
داريوش گفت: هيچي تبريك گفت و گفت : بهت بگم باهاش تماس بگيري . از قبل از عيد دنبالت ميگرده. باهات كار واجب داره .
پرسيدم : ناراحت نشد .
گفت : يه كم تو لب رفت اما ناراحت نشد.
خواهش كرد حتما" باهاش تماس بگيري.
 

سپيده دوست دختر من بود ، كه گاهي كه منو پيدا نمي كرد با داريوش تماس ميگرفت . چون با هم بيرون زياد ميرفتيم . با داريوش هم صميمي شده بود. سپيده دو سال پيش با پيشنهاد من وارد عرصه بازيگري سينما شده بود و چندتا فيلم هم نقش هايي بازي كرده بود چند ماهي از من بزرگتر بود اما چون خيلي ظريف بود خيلي اين تفاوت سني به چشم نميخورد. به اردشير گفتم جلو زبونتو ميگري تا خودم ماجرا رو ظرف دو سه روز آينده تموم كنم.
گفت : خرج داره .
يكدونه محكم زدم پس گردنش و گفتم : اينم خرجش .
گفت : چرا ميزني ؟
گفتم : براي اينكه حقته.
گفت: نپرونش بچرخون طرف من .
گفتم: آخه توفه به چيه تو دلش خوش باشه ؟ بلدي حرف بزني ؟خوش تيپي ؟.....
پريد وسط حرفم و گفت : از تو كه خوشتيپ ترم .
گفتم : آره بخصوص با اون موهاي اجق وجقت .
گفت : تو خري نمي فهمي اين مد روزه.
گفتم : ببر صداتو ..... حالا م بجاي پر حرفي بلند شو بريم پايين .
فقط ديگه سفارش نكنم ها. حرفا ماباهم شوخي بود .هم من وهم او خيلي همديگر رو دوست داشتيم منتها با هم اينجوري حرف ميزديم. بلند شديم و رفتيم پايين . تا رسيديم نازنين فوري از مامان اينا جدا شد و خودش رو به من رسوند.در همين زمان چند سيخ دل وجيگر و گذاشتن جلوي من و نازنين.

پايان فصل پانزدهم
~~~~~~~~~~~~
گروه راه نرفته
كارت پستال ويژه حرير سبز خيال
 
 
 
تقديمي
  
Image hosting by TinyPic
 
Image hosting by TinyPic
سلام به دوستای مهربونم در گروه بزرگ راه نرفته که بهترین  هستند به ویژه ناهید جون مدیریت گروه
 
الهی! ما را به راهی که دوست داری راهنما باش
 
Image hosting by TinyPic
عقل و عشق
عقل گوید من دلیل هر نمودم          عشق گوید من شهنشاه وجودم
عقل گوید آگه از هر شر و خیرم         عشق گوید برتر از اینهاست سیرم
عقل گوید من به هستی رهنمایم           عشق گوید نیستی را ره گشایم
عقل گوید من نگهدار وجودم         عشق گوید فارغ از بود و نبودم
عقل گوید من نظام کایناتم          عشق گوید رسته از قید جهانم
عقل گوید کشف معقولات خوانم          عشق گوید علم مجهولات دانم
عقل گوید از خطرها می رهانم         عشق گوید در خطرها من امانم
       عقل گوید رهنما و راه دانم            عشق گوید من به راهی بی نشانم
عقل گوید من نشان افتخارم         عشق گوید بی نشانی خاکسارم
عقل گوید عالم و صاحب کمالم         عشق گوید من به دنبال وصالم
عقل گوید اهل فن و هوشیارم        عشق گوید با فنونت نیست کارم
عقل گوید من خبیر و نکته دانم       عشق گوید بی خبر از این و آنم
عقل گوید اهل بحث و قیل و قالم       عشق گوید من قرین وجد و حالم
عقل گوید من چراغ تیره روزم      عشق گوید نوربخش دل فروزم نوربخش
عشق يعني با جهان بيگانگی
عشق يعني شب نخفتن تا سحر
عشق يعني سجده ها با چشم تر
عشق يعني در جهان رسوا شدن
عشق يعني اشك حسرت ريختن
عشق يعني لحظه هاي التهاب
عشق يعني لحظه هاي ناب ناب
عشق يعني ديده بر در دوختن
عشق يعني در فراقش سوختن
عشق يعني سروراي آويختن
عشق يعني زندگي را باختن
عشق يعني عطر گلهاي سفيد
عشق يعني يك بغل دلدادگی
نکته هايي از کتاب " نکته هاي کوچک براي زندگي بهتر "
 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
1- بر طبق اعتقادات خود زندگي کن .
2- خودت و ديگران را ببخش .
3- سعي کن حداقل يک بار هم که شده روش خود را تغيير دهي .
4- شجاع باشيد حتي اگر شجاع نيستيد به آن تظاهر کنيد ، کسي متوجه تفاوت آن نخواهد شد .
5- هميشه لبخند بزن ، اين کار براي تو هزينه اي ندارد اما ارزش بينهايت دارد .
6- وقت خود را بيهوده صرف کلاهبرداري نکنيد ، تجارت را ياد بگيريد .
7- براي تدبير و جرات خود دعا کن نه براي مال و ثروت دنيا .
8- پير شو اما از کارافتاده نشو .
9- غصه ي اشتباهات گذشته را نخوريد ، از آن ها درس بگيريد و بگذريد .
10- در ارتباط با افرادي که چيزي براي از دست دادن ندارند ، آگاهانه رفتار کن .
11- به ياد داشته باش که برندگان کاري را انجام مي دهند که بازندگان نمي خواهند انجام دهند .
12- فرصت ها را جستجو کن . جاي قايق در بندر امن است اما به مرور کف اش پوسيده مي شود .
13- کلمه "فرصت" را جايگزين "مشکل" کن .
14- هيچ وقت نگو وقت نداري . به تو همان مقدار زمان داده شده که به هلن کلر ، لئوناردو داوينچي ، توماس جفرسون و آلبرت انيشتين داده شده است .
خدايا آبروي من را به توانگري نگه دار
و شخصيت من را با تنگدستي از بين مبر
تا مبادا از روزي خواران تو روزي بخواهم
و از آفريده هاي بد کردار طلب مهرباني کنم
و در حالتي قرار گيرم
که به تعريف و تمجيد کسي که به من چيزي داده بپردازم
و از کسي که مرا از امکاناتي منع کرده است بدگويي کنم
پروانه سوخت شمع فرو مرد شب گذشت
ای وای من که قصه دل نا تمام ماند
 
لطفاً نظرتون راجع به مطالب برام بنویسید
 
برام دعا کنین
DIVOONEHYE TANHA

گروه راه نرفته
Love Wallpapers تصاوير ويژه حرير سبز خيال
 
 
عضويت مجاني در گروه اينترنتي
 
 
عضويت مجاني در گروه اينترنتي
 
 
عضويت مجاني در گروه اينترنتي
 
 
عضويت مجاني در گروه اينترنتي
 
 
عضويت مجاني در گروه اينترنتي
 
 
عضويت مجاني در گروه اينترنتي
 
 
عضويت مجاني در گروه اينترنتي
 
دوستداران حرير سبز خيال
مهمانان اين بخش
 
alad_rahenarafteh@yahoo.comفرستنده:
 
کجايم من
احساس مي کنم بال در آورده ام
و در حال پروازم
بر فراز ناکجا آباد
کجايم من
آواز که اسير قفس نمي شود
احساس مي کنم قلبم طوفاني است
من درون دريا هستم
صدفم که دم به دم لب مي دهمت
کجايم من
بر مي گردم از جاده ها ي يک طرفه
به رد کفش هايت روي فسيل ها
کجايم من
اين جا زمستان خط هاست
من  از کجا آمده ام
کجايم من
و به کجا مي روم
شلاق بر رد اندامم
خون مي چکد از سا يه ي پشت چشم هايم
آفتاب ندارد
اين جا هر چه عميق تر
 کورتر
نبض ها تند تر
اين جنس اعلاست
نا خالصي اش کم تر از توست
سرد شده
دخترک با پابند آهني
دستبندهاي دو قلو
براي بودا مي رقصد
نذر پسر
پيراهن چهار خانه است
يا راه راه چه فر قي با کفش هاي تو دارد
تک سلولي بودم
هم سلولي ام کجاست
اين سطر کم نداشت
کجايم من
آدم هم خدا مي شود
مسئله اين است
گريه مي کند
پري دريايي من
مرواريدهايش را ماهيگير نيست
و افسونش را روياي مردي
کجايم من
آقا من که اين نبودم
با تبر افتادم
پر از ستاره اي باز اما
من باراني ام فردا
و نشان تکه هايم را نداري
کجايم من ... 
 
 
 
 
 

شاگردی از استادش پرسيد: عشق چست؟

استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچينی!
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.

 استاد پرسيد: چه آوردی؟
و شاگرد با حسرت جواب داد: هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه های پر پشت تر ميديدم و به اميد پيدا کردن پرپشت ترين، تا انتهای گندم زار رفتم .
استاد گفت: عشق يعنی همين!

شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست؟
استاد به سخن آمد که: به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور. اما به ياد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی!
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت.

 استاد پرسيد که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولين درخت بلندی را که ديدم، انتخاب کردم. ترسيدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم.
استاد باز گفت: ازدواج هم يعنی همين!

 
 
فرستنده: nasrin_fire@yahoo.com
 
 
 
 
 
matin_tab59@yahoo.comفرستنده:
 
 
اگر یک روز خواستی مرا دوست داشته باشی قبل  از من خودت را دوست بدار بعد اگر خواستی مرا دوست
دوست داشته باش .. اما مرا نه مانند دوست داشتن من ! بلکه به مانند دوست داشتن خودت . چون من تو را حتی بیشتر از خودم دوست میدارم ....
یک روز خواهی آمد و می پرسی که مرا بیشتر دوست داری یا مخلوق من را ؟
من بدون اینکه فکری کنم جواب خواهم داد خالق تو را ، و تو با ناراحتی خواهی رفت و حالت قهر را بخود خواهی گرفت ، اما نمی دانم از کجا خواهی فهمید که در دلم و درونم خدایم تو هستی .
در زندگانی سه چیز را دوست دارم : 1 تو را ( سارا ) 2 قلبم را 3 _ امیدهایم را
1 ) تو را دوست دارم چون .......
2 ) قلبم را دوست دارم چون تو را دوست دارد
3 ) امیدهایم را دوست دارم چون امیدوارم روزی برای همیشه پیشت تو باشم .
و در آخر میخواهم بگویم اگر میخواهید گریه کنید .....  این کار را نکنید صبر کنید
چون در جایی ، حتماً  کسی و شخصی هست که به خاطر یک خنده شما زندگی میکند و شادی شما را دوست دارد .
زندگی را با همه تلخیهایش دوست دارم چون تو را دوست دارم و هر سختی که برای تو و بخاطر تو باشد آنر دوست خواهم داشت همه تحمل آنها سخت و طاقت فرسا نخواهد بود چزء اینکه تو مرا فراموش کنی ،
بارها از من پرسیدی که چرا این همه مرا دوست داری ؟
در میان دوستیهای دروغی و خنده های ظاهری و شهری که پر از دام نگاههای دروغین است تو را پیدا کردم .
با ارزش تر و مهم تر از آن هستی که به خاطرش همه چیز رو از دست بدوم چون تو هیچ از خصوصیات تو دروغین و ظاهری نیست .
وقتی میخندی همه اطرافیانت و دوستانت میخندن اما .... به وقت گریه کردن تنها گریه میکنی پس همیشه سعی کنیم به درختی تکیه بدهیم و چیزی را تکیه گاه خود قرار دهیم که او ......
یاد شعری از استاد شهریار افتادم که گفته : دوست باشد کسی که در سختی باری از دوش دوست بردارد ، نه که سرباز زحمت خود نیز بر سر بار دوست بگذارد .
پس دوستی برای خود انتخاب کنید که هرگز شما را ترک نگوید .
تقدیم به تنها امید زندگیم : سارا دریایی
شاد باشد : متین
 
 
aafagh_m51@yahoo.comفرستنده:
 
 
نامه ای از چارلی چاپلین به دخترش ژرالدین
ژرالدین، دخترم : این جا شب است؛ یک شب نوئل در قلعه کوچک من، همه ی این سپاهیان بی سلاح خفته اند، برادر و خواهر تو _ حتی مادرت. به زحمت توانستم بی آنکه این پرندگان خفته را بیدار کنم، خودم را به این اتاق نیمه روشن ، به این اتاق انتظار پیش از مرگ برسانم . من از تو بسی دورم ، خیلِی دور ...اما چشمانم کور باد اگر یک لحظه تصویر تو را، از چشمخانه من دور کنند. تصویر تو آنجا روی میز هم هست، تصویر تو اینجا روی قلب من نیز هست. اما تو کجایی؟
آنجا در پاریس افسونگر بر روی صحنه پرشکوه تئاتر(شانزه لیزه) می رقصی. این را می دانم و چنان است که گویی در این سکوت شبانگاهی، آهنگ قدمهایت را می شنوم و در این ظلمات زمستانی ، برق ستارگان چشمانت را می بینم. شنیده ام نقش تو در این نمایش پرنور و پرشکوه نقش آن شاهدخت ایرانی است که اسیر خان تاتار شده است
شاهزاده خانم باش و برقص، ستاره باش و بدرخش،اما اگر قهقهه تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی آور گلهایی که برایت فرستاده اند ، ترا فرصت هشیاری داد، در گوشه ای بنشین و نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرادار
من پدر تو هستم ژرالدین، من چارلی چاپلین هستم ، وقتی بچه بودی شب های دراز به بالینت نشستم وبرایت قصه ها گفتم ، قصه زیبای " گرگ خفته در جنگل" قصه " اژدهای بیدار در صحرا" خواب که به چشمان پیرم میآمد، طعنه اش می زدم و می گفتمش برو؛ من در رویای دخترم خفته ام، رویا می دیدم ژرالدین، رویا... رویای فردای تو، رویای امروز تو، دختری می دیدم دختری می دیدم بر روی صحنه، فرشته ای می دیدم بر روی آسمان، که می رقصد و می شنیدم تماشاگران را که می گفتند، " دختره را می بینی؟ " این دخترهمان دلقک پیره، اسمش یادته؟ " چارلی " آره من چارلی هستم
من دلقک پیری بیش نیستم، امروز نوبت توست، برقص، من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصیدم و تودرجامه ی حریر شاهزادگان می رقصی، این رقص ها و بیشتر از آن، صدای کف زدنهای تماشاگران، گاه ترا به آسمانها خواهد برد
برو، آنجا هم برو، اما گاهی نیزبه روی زمین بیا و زندگی مردمان را تماشا کن زندگی آن رقاصگان دوره گرد کوچه های تاریک را که با شکم گرسنه م رقصند و یا پاهایی که از بینوایی می لرزد، من یکی از اینان بودم
ژرالدین، در آن شبها ی افسانه ای کودکی، که تا با لالایی قصه های من به خواب می رفتی، من باز بیدار می ماندم، در چهره تو "می نگریستم، ضربان قلبت را می شمردم و از خود می پرسیدم : " چارلی آیا این بچه گربه هرگز ترا خواهد شناخت؟
تو مرا نمی شناسی. ژرالدین در آن شبها بس قصه ها با تو گفتم اما قصه خود را هرگز نگفته ام، این هم داستانی شنیدنی است. داستان آن دلقک گرسنه ای که در پست ترین محلات لندن آواز می خواند و می رقصید و صدقه جمع میکرد، این داستان من است. من درد گرسنگی را چشیده ام، من درد بیخانمانی را کشیده ام، و از این بیشترها من درد حقارت آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج میزداما سکه صدقه رهگذر خودخواهی آنرا می خشکاند، احساس کرده ام با این همه من زنده ام و از زندگان پیش از آنکه بمیرتد نباید حرفی زد. داستان من بکار تو نمی آید، از تو حرف بزنیم، به دنبال نام تو نام من است"چاپلین" با این نام چهل سال بیشتر مردم روی زمین را خندانده ام بیشتر از آنچه آنان خندیدند خود گریستم. ژرالدین در دنیایی که تو زندگی می کنی، تنها رقص و موسیقی نیست. نیمه شب هنگامی که از سالن پرشکوه تئاتر بیرون بیایی آن تحسین کنندگان ثروتمند را یکسره فراموش کن، اما حال آن راننده تاکسی را که تو را به منزل میرساند بپرس، حال زنش را هم بپرس و اگر آبستن بود و پولی برای خرید بچه اش نداشت چک بکش و پنهانی توی جیب شوهرش بگذار
به نماینده خودم در پاریس دستور داده ام فقط این نوع خرج های تو را بی چون وچرا قبول کند، اما برای خرج های دیگرت باید صورتحساب بفرستی
گاه به گاه با اتوبوس یا مترو شهر را بگرد، مردم را نگاه کن، زنان بیوه و کودکان یتیم را نگاه کن، و دست کم روزی یکبار باخود بگو " من هم یکی از آنها هستم " تو یکی از آنها هستی دخترم ، نه بیشتر
هنر بیش از آنکه دو بال پرواز به انسان بدهد، اغلب دو پای او را نیز می شکند. وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه خود را برتر از تماشاگران رقص خویش بدانی ، همان لحظه صحنه را ترک کن و با اولین تا کسی خود را به حومه پاریس برسان، من آنجا را خوب می شناسم، از قرنها پیش آنجا گهواره بهاری کولیان بوده است. در آنجا رقاصه های مثل خودت را خواهی دید، زیباتر از تو، چالاکتر از تو، مغرورتر از تو،آنجا از نورکورکننده نورافکن های تئاتر شانزه لیزه خبری نیست. نورافکن رقاصان کولی تنها نورماه است. نگاه کن، خوب نگاه کن، آیا بهتر از تو می رقصند؟ اعتراف کن دخترم، همیشه کسی هست که بهتر از تو می رقصد، همیشه کسی هست که بهتر از تو میزند و این را بدان در خانواده چارلی هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن، ناسزایی بدهد. من خواهم مرد و تو خواهی زیست، امید من آنست که هرگز در فقر زندگی نکنی، همراه نامه یک چک سفید برایت می فرستم، هر مبلغی که می خواهی بنویس و بگیر اما همیشه دو فرانک خرج می کنی با خود بگو : " سومین سکه مال من نیست، این باید مال یک مرد گمنام باشد که امشب به یک فرانک نیاز دارد. " جستجویی لازم نیست، این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی همه جا خواهی یافت. اگر از پول و سکه با تو حرف میزنم برای آنست که از نیروی فریب و افسون این بچه های شیطان، خوب آگاهم. من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و همیشه و هر لحظه بخاطر بندبازانی که از روی ریسمانی نازک را میروند نگران بوده ام اما این حقیقت را با تو بگویم، دخترم؛ مردمان بر روی زمین استوار بیشتر از بندبازان بر روی ریسمان نااستوارسقوط می کنند، نباید که شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد. آن شب این الماس ریسمان نااستوار تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است. شاید روزی چهره زیبای شاهزاده ای تو را گول بزند، آنروز تو بندبازی ناشی خواهی بود و بندبازان ناشی همیشه سقوط میکنند
.دل به زر و زیور نبند، زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و خوشبختانه این الماس بر گردن همه می درخشد
اما اگر روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی با او یکدل باش، به مادرت گفته ام در این باره نامه ای برایت بنویسد، او عشق را بهتر از من میشناسد و او برای تعریف یکدلی شایسته تر از من است. کار تو بس دشوار است، این را میدانم که بر روی صحنه جز تکه ای از حریر نازک چیزی بدن تو را نمی پوشاند. بخاطر هنر می توان لخت و عریان روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت، اما هیچ چیز و هیچکس دیگر در این جهان نیست که شایسته آن باشد که دختری ناخن پایش را بخاطر او عریان کند
برهنگی بیماری عصر ماست، و من پیرمردم و شاید که حرفهای خنده آور میزنم، اما به گمان من تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست می داری، بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال دهسال پیش باشد، مال دوران پوشیدگی، نترس این دهسال ترا پیرتر نخواهد کرد. بهر حال امیدوارم تو آخرین کسی باشی که تبعه جزیره ی لختی ها می شود. میدانم که پدران و فرزندان همیشه جنگی جاودانی با یکدیگر دارند، با من جنگ کن دخترم، من از کودکان مطیع خوشم نمی آید، با این همه پیش ارز آنکه اشک های من این نامه را تر کند، میخواهم یک امید به خود بدهم، امشب شب نوئل است، شب معجزه است و امیدوارم معجزه ای رخ دهد تا تو آنچه را من براستی می خواستم بگویم، دریافته باشی. چارلی دیگر پیر شده است. ژرالدین به زودی به جای جامه های رقص روزی هم لباس عزا بپوشی و بر سر مزار من بیائی، حاضر به زحمت تو نیستم. تنها گاه گاهی چهره ی خود را در آئینه نگاه کن، آنجا من را نیز خواهی دید،خون من در رگهای توست و امیدوارم حتی آن زمان که خون در رگهای من می خشکد، چارلی را، پدرت را فراموش نکنی
من فرشته نبودم اما تا آنجا که در توان من بود تلاش کردم که ادمی باشم، تو نیز تلاش بکن
رویت را می بوسم
 
arashmidos_2008@yahoo.comفرستنده:
 
 
عشق وابستگي نيست ...
(براي تمام کساني که خود را محتاج به ديگري ميدانند)
 
وقتي عشق به وابستگي تبديل ميشود باري سنگين ميشود ، زندان ميشود . اگر عشق وابستگي شود فقط در يک توهم بوده اي که آن عشق بوده . در حقيقت تو نياز به وابسته شدن داشتي و اگر باز هم عميق تر پيش بروي پي خواهي برد که تو همچنين نياز به برده بودن داشته اي .
تو به کسي نياز داري . چرا نيازمند ديگري هستي ؟ تو از تنهايي خودت ميترسي . تو از خودت حوصله ات سر ميرود و در واقع وقتي که تنها هستي هيچ چيز معني ندارد . با ديگري تو سرگرم هستي و معاني مصنوعي در اطراف خود ميسازي .
تو نميتواني براي خودت زندگي کني پس شروع ميکني براي ديگري زندگي کردن . و همين اوضاع در مورد ديگري هم صدق ميکند . او نيز نميتواند تنها زندگي کند . پس او نيز در جستجوي ديگري است . دو نفر که از تنهايي خودشان ميترسند به هم ميرسند و يک نمايش را شروع ميکنند . نمايش عشق ! ولي در ژرفاي وجود ، آنان در جستجوي وابستگي  ، تعهد و قيد هستند .
عشق به وابستگي تبديل نميشود . نياز اصلي وابستگي بوده و عشق فقط دانه دام بوده . تو در پي صيد يک ماهي به نام وابستگي بوده اي و عشق فقط طعمه اي بوده تا ماهي را بگيرد . وقتي که ماهي صيد شد ، طعمه دور انداخته ميشود . اين را به ياد بسپار و هر گاه عملي انجام ميدهي در درونت عميق شو تا علت اساسي را پيدا کني .
لحظه اي که به عاشق يا معشوق خود بگويي فقط مرا دوست داشته باش ، شروع به تصاحب کرده اي و لحظه اي که کسي را تصاحب کني ، عميقاً به او توهين کرده اي زيرا از او يک شي ساخته اي . وقتي من صاحب تو شوم آنوقت تو ديگر يک شخص نيستي . بلکه فقط يکي از اشيايي هستي در ميان ساير لوازم منزل . يک شي ، آنوقت من از تو استفاده ميکنم و تو ملک من هستي . جزو دارايي هاي من هستي . پس من به هيچ کس ديگر اجازه نخواهم داد از تو استفاده کند . اين معامله اي است که در آن من توسط تو تصاحب شده ام و تو از من يک شي ميسازي . هر دو طرف احساس بردگي و اسارت ميکند . من از تو يک برده ميسازم و تو در عوض مرا اسير ميکني . آنگاه مبارزه شروع ميشود من ميخواهم شخصي آزاد باشم و درعين حال مايلم تو را در تصاحب داشته باشم. تو ميخواهي آزاد باشي و باز هم مرا مالک باشي ، مبارزه در اين است .
بين دو نفر مالکيت نبايد وجود داشته باشد . ما بايد فرد بمانيم . ميتوانيم با هم باشيم . ميتوانيم در هم تلاقي کنيم . ولي کسي مورد تصاحب قرار نميگيرد . آنگاه قيدي در کار نيست و وابستگي وجود ندارد .
ميتواني با ديگري سهيم شوي ولي وابسته نيستي . ميتواني عشقت را شادمانيت را و سرور و سکوتت را با ديگري سهيم شوي . ولي اين يک سهيم کردن است نه وابستگي .
وقتي که آگاهي درونت را ، مرکزت را بشناسي تنها در اين صورت است که عشق به وابستگي تبديل نميشود .
اگر مرکزت را بشناسي عشق به اخلاص تبديل ميشود . ولي براي عشق تو بايد نخست خودت وجود داشته باشي و تو وجود نداري .
تو هم اينک وجود نداري هنگامي که ميگويي عاشق کسي هستم و به او وابسته ام فقط نشانه بردگي و بي وجودي توست .
 
 
azadeh_j59@yahoo.comفرستنده:
 
سلام. این مطلب شاید فقط نیاز به کمی تفکر داشته باشه. چون من اصلا قصد جسارت به آقایون محترم گروه رو نداشتم و ندارم. همچنین خانم ها هم زیاد نباید همه حرفهای خوب رو به خودشون بگیرند . چون گاهی مسایل کاملا برعکس میشه
با آرزوی لحظات خوب و شاد برای همه شما دوستان و همراهان خوب
آزاده
 
 
 
 
 
 
 
 
 
بزرگترين مرجع بهترين كدهاي جاوا
سايت جامع راه نرفته : www.Rahenarafteh.com
وبلاگي براي همه :
www.blog.Rahenarafteh.com
 
nahid_khanomii@yahoo.com  

rahe_narafteh@yahoo.com




Send instant messages to your online friends http://uk.messenger.yahoo.com