alad_rahenarafteh@yahoo.comفرستنده:
کجايم من
احساس مي کنم بال در آورده ام
و در حال پروازم
بر فراز ناکجا آباد
کجايم من
آواز که اسير قفس نمي شود
احساس مي کنم قلبم طوفاني است
من درون دريا هستم
صدفم که دم به دم لب مي دهمت
کجايم من
بر مي گردم از جاده ها ي يک طرفه
به رد کفش هايت روي فسيل ها
کجايم من
اين جا زمستان خط هاست
من از کجا آمده ام
کجايم من
و به کجا مي روم
شلاق بر رد اندامم
خون مي چکد از سا يه ي پشت چشم هايم آفتاب ندارد
اين جا هر چه عميق تر
کورتر
نبض ها تند تر اين جنس اعلاست
نا خالصي اش کم تر از توست
سرد شده
دخترک با پابند آهني
دستبندهاي دو قلو
براي بودا مي رقصد
نذر پسر
پيراهن چهار خانه است
يا راه راه چه فر قي با کفش هاي تو دارد
تک سلولي بودم
هم سلولي ام کجاست
اين سطر کم نداشت
کجايم من
آدم هم خدا مي شود
مسئله اين است
گريه مي کند
پري دريايي من
مرواريدهايش را ماهيگير نيست و افسونش را روياي
مردي
کجايم من
آقا من که اين نبودم
با تبر افتادم
پر از ستاره اي باز اما
من باراني ام فردا
و نشان تکه هايم را نداري
کجايم من ...
شاگردی از استادش پرسيد: عشق چست؟
استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور. اما
در هنگام عبور از گندم زار، به ياد داشته باش که نمی توانی به عقب
برگردی تا خوشه ای بچينی! شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی
طولانی برگشت.
استاد پرسيد: چه آوردی؟
و شاگرد با حسرت جواب داد: هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه های پر پشت تر
ميديدم و به اميد پيدا کردن پرپشت ترين، تا انتهای گندم زار رفتم .
استاد گفت: عشق يعنی همين!
شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست؟
استاد به سخن آمد که: به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور. اما به
ياد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی! شاگرد رفت و پس
از مدت کوتاهی با درختی برگشت.
استاد
پرسيد که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت:
به جنگل رفتم و اولين درخت بلندی را
که ديدم، انتخاب کردم. ترسيدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی
برگردم. استاد باز گفت: ازدواج هم يعنی همين!
فرستنده:
nasrin_fire@yahoo.com
اگر یک روز خواستی مرا دوست داشته باشی قبل
از من خودت را دوست بدار بعد اگر خواستی مرا دوست
دوست داشته باش .. اما مرا نه مانند دوست داشتن من ! بلکه به مانند
دوست داشتن خودت . چون من تو را حتی بیشتر از خودم دوست میدارم
....
یک روز خواهی آمد و می پرسی که مرا بیشتر دوست داری یا مخلوق من را
؟
من بدون اینکه فکری کنم جواب خواهم داد خالق تو را ، و تو با
ناراحتی خواهی رفت و حالت قهر را بخود خواهی گرفت ، اما نمی دانم
از کجا خواهی فهمید که در دلم و درونم خدایم تو هستی .
در زندگانی سه چیز را دوست دارم : 1
–
تو را ( سارا ) 2
–
قلبم را 3 _ امیدهایم را
1 ) تو را دوست دارم چون .......
2 ) قلبم را دوست دارم چون تو را دوست دارد
3 ) امیدهایم را دوست دارم چون امیدوارم روزی برای همیشه پیشت تو
باشم .
و در آخر میخواهم بگویم اگر میخواهید گریه کنید ..... این کار را نکنید صبر کنید
چون در جایی ، حتماً
کسی و شخصی هست که به خاطر یک خنده شما زندگی میکند و شادی شما را
دوست دارد .
زندگی را با همه تلخیهایش دوست دارم چون تو را دوست دارم و هر سختی
که برای تو و بخاطر تو باشد آنر دوست خواهم داشت همه تحمل آنها سخت
و طاقت فرسا نخواهد بود چزء اینکه تو مرا فراموش کنی ،
بارها از من پرسیدی که چرا این همه مرا دوست داری ؟
در میان دوستیهای دروغی و خنده های ظاهری و شهری که پر از دام
نگاههای دروغین است تو را پیدا کردم .
با ارزش تر و مهم تر از آن هستی که به خاطرش همه چیز رو از دست
بدوم چون تو هیچ از خصوصیات تو دروغین و ظاهری نیست .
وقتی میخندی همه اطرافیانت و دوستانت میخندن اما .... به وقت گریه
کردن تنها گریه میکنی پس همیشه سعی کنیم به درختی تکیه بدهیم و
چیزی را تکیه گاه خود قرار دهیم که او ......
یاد شعری از استاد شهریار افتادم که گفته : دوست باشد کسی که در
سختی باری از دوش دوست بردارد ، نه که سرباز زحمت خود نیز بر سر
بار دوست بگذارد .
پس دوستی برای خود انتخاب کنید که هرگز شما را ترک نگوید . تقدیم به تنها امید زندگیم : سارا دریایی
شاد باشد : متین
نامه ای از چارلی چاپلین به دخترش ژرالدین
ژرالدین، دخترم : این جا شب است؛ یک شب نوئل در قلعه کوچک من،
همه ی این سپاهیان بی سلاح خفته اند، برادر و خواهر تو _ حتی
مادرت. به زحمت توانستم بی آنکه این پرندگان خفته را بیدار
کنم، خودم را به این اتاق نیمه روشن ، به این اتاق انتظار پیش
از مرگ برسانم . من از تو بسی دورم ، خیلِی دور ...اما چشمانم
کور باد اگر یک لحظه تصویر تو را، از چشمخانه من دور کنند.
تصویر تو آنجا روی میز هم هست، تصویر تو اینجا روی قلب من نیز
هست. اما تو کجایی؟
آنجا در پاریس افسونگر بر روی صحنه پرشکوه تئاتر(شانزه لیزه)
می رقصی. این را می دانم و چنان است که گویی در این سکوت
شبانگاهی، آهنگ قدمهایت را می شنوم و در این ظلمات زمستانی ،
برق ستارگان چشمانت را می بینم. شنیده ام نقش تو در این نمایش
پرنور و پرشکوه نقش آن شاهدخت ایرانی است که اسیر خان تاتار
شده است
شاهزاده خانم باش و برقص، ستاره باش و بدرخش،اما اگر قهقهه
تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی آور گلهایی که برایت فرستاده
اند ، ترا فرصت هشیاری داد، در گوشه ای بنشین و نامه ام را
بخوان و به صدای پدرت گوش فرادار
من پدر تو هستم ژرالدین، من چارلی چاپلین هستم ، وقتی بچه بودی
شب های دراز به بالینت نشستم وبرایت قصه ها گفتم ، قصه زیبای "
گرگ خفته در جنگل" قصه " اژدهای بیدار در صحرا" خواب که به
چشمان پیرم میآمد، طعنه اش می زدم و می گفتمش برو؛ من در رویای
دخترم خفته ام، رویا می دیدم ژرالدین، رویا... رویای فردای تو،
رویای امروز تو، دختری می دیدم دختری می دیدم بر روی صحنه،
فرشته ای می دیدم بر روی آسمان، که می رقصد و می شنیدم
تماشاگران را که می گفتند، " دختره را می بینی؟ " این دخترهمان
دلقک پیره، اسمش یادته؟ " چارلی " آره من چارلی هستم
من دلقک پیری بیش نیستم، امروز نوبت توست، برقص، من با آن
شلوار گشاد پاره پاره رقصیدم و تودرجامه ی حریر شاهزادگان می
رقصی، این رقص ها و بیشتر از آن، صدای کف زدنهای تماشاگران،
گاه ترا به آسمانها خواهد برد
برو، آنجا هم برو، اما گاهی نیزبه روی زمین بیا و زندگی مردمان
را تماشا کن زندگی آن رقاصگان دوره گرد کوچه های تاریک را که
با شکم گرسنه م رقصند و یا پاهایی که از بینوایی می لرزد، من
یکی از اینان بودم
ژرالدین، در آن شبها ی افسانه ای کودکی، که تا با لالایی قصه
های من به خواب می رفتی، من باز بیدار می ماندم، در چهره تو
"می نگریستم، ضربان قلبت را می شمردم و از خود می پرسیدم : "
چارلی آیا این بچه گربه هرگز ترا خواهد شناخت؟
تو مرا نمی شناسی. ژرالدین در آن شبها بس قصه ها با تو گفتم
اما قصه خود را هرگز نگفته ام، این هم داستانی شنیدنی است.
داستان آن دلقک گرسنه ای که در پست ترین محلات لندن آواز می
خواند و می رقصید و صدقه جمع میکرد، این داستان من است. من درد
گرسنگی را چشیده ام، من درد بیخانمانی را کشیده ام، و از این
بیشترها من درد حقارت آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور
در دلش موج میزداما سکه صدقه رهگذر خودخواهی آنرا می خشکاند،
احساس کرده ام با این همه من زنده ام و از زندگان پیش از آنکه
بمیرتد نباید حرفی زد. داستان من بکار تو نمی آید، از تو حرف
بزنیم، به دنبال نام تو نام من است"چاپلین" با این نام چهل سال
بیشتر مردم روی زمین را خندانده ام بیشتر از آنچه آنان خندیدند
خود گریستم. ژرالدین در دنیایی که تو زندگی می کنی، تنها رقص و
موسیقی نیست. نیمه شب هنگامی که از سالن پرشکوه تئاتر بیرون
بیایی آن تحسین کنندگان ثروتمند را یکسره فراموش کن، اما حال
آن راننده تاکسی را که تو را به منزل میرساند بپرس، حال زنش را
هم بپرس و اگر آبستن بود و پولی برای خرید بچه اش نداشت چک بکش
و پنهانی توی جیب شوهرش بگذار
به نماینده خودم در پاریس دستور داده ام فقط این نوع خرج های
تو را بی چون وچرا قبول کند، اما برای خرج های دیگرت باید
صورتحساب بفرستی
گاه به گاه با اتوبوس یا مترو شهر را بگرد، مردم را نگاه کن،
زنان بیوه و کودکان یتیم را نگاه کن، و دست کم روزی یکبار
باخود بگو " من هم یکی از آنها هستم " تو یکی از آنها هستی
دخترم ، نه بیشتر
هنر بیش از آنکه دو بال پرواز به انسان بدهد، اغلب دو پای او
را نیز می شکند.
وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه خود را برتر از تماشاگران رقص
خویش بدانی ، همان لحظه صحنه را ترک کن و با اولین تا کسی خود
را به حومه پاریس برسان، من آنجا را خوب می شناسم، از قرنها
پیش آنجا گهواره بهاری کولیان بوده است. در آنجا رقاصه های مثل
خودت را خواهی دید، زیباتر از تو، چالاکتر از تو، مغرورتر از
تو،آنجا از نورکورکننده نورافکن های تئاتر شانزه لیزه خبری
نیست. نورافکن رقاصان کولی تنها نورماه است. نگاه کن، خوب نگاه
کن، آیا بهتر از تو می رقصند؟ اعتراف کن دخترم، همیشه کسی هست
که بهتر از تو می رقصد، همیشه کسی هست که بهتر از تو میزند و
این را بدان در خانواده چارلی هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است
که به یک کالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن، ناسزایی بدهد. من
خواهم مرد و تو خواهی زیست، امید من آنست که هرگز در فقر زندگی
نکنی، همراه نامه یک چک سفید برایت می فرستم، هر مبلغی که می
خواهی بنویس و بگیر اما همیشه دو فرانک خرج می کنی با خود بگو
: " سومین سکه مال من نیست، این باید مال یک مرد گمنام باشد که
امشب به یک فرانک نیاز دارد. " جستجویی لازم نیست، این
نیازمندان گمنام را اگر بخواهی همه جا خواهی یافت. اگر از پول
و سکه با تو حرف میزنم برای آنست که از نیروی فریب و افسون این
بچه های شیطان، خوب آگاهم. من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و
همیشه و هر لحظه بخاطر بندبازانی که از روی ریسمانی نازک را
میروند نگران بوده ام اما این حقیقت را با تو بگویم، دخترم؛
مردمان بر روی زمین استوار بیشتر از بندبازان بر روی ریسمان
نااستوارسقوط می کنند، نباید که شبی
درخشش
گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد. آن شب این الماس
ریسمان نااستوار تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است. شاید روزی
چهره زیبای شاهزاده ای تو را گول بزند، آنروز تو بندبازی ناشی
خواهی بود و بندبازان ناشی همیشه سقوط میکنند
.دل به زر و زیور نبند، زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب
است و خوشبختانه این الماس بر گردن همه می درخشد
اما اگر روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی
با او یکدل باش، به مادرت گفته ام در این باره
نامه ای برایت بنویسد، او عشق را بهتر از من میشناسد و او برای
تعریف یکدلی شایسته تر از من است. کار تو بس دشوار است، این را
میدانم که بر روی صحنه جز تکه ای از حریر نازک چیزی بدن تو را
نمی پوشاند.
بخاطر هنر می توان لخت و عریان روی صحنه رفت و پوشیده تر و
باکره تر بازگشت،
اما هیچ چیز و هیچکس دیگر در این جهان نیست که شایسته آن باشد
که دختری ناخن پایش را بخاطر او عریان کند
برهنگی بیماری عصر ماست،
و من پیرمردم و شاید که حرفهای خنده آور میزنم،
اما به گمان من تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش
را دوست می داری،
بد نیست
اگر اندیشه تو در این باره مال دهسال پیش باشد، مال دوران
پوشیدگی، نترس این دهسال ترا پیرتر نخواهد کرد. بهر حال
امیدوارم تو آخرین کسی باشی که تبعه جزیره ی لختی ها می شود.
میدانم که پدران و فرزندان همیشه جنگی جاودانی با یکدیگر
دارند، با من جنگ کن دخترم، من از کودکان مطیع خوشم نمی آید،
با این همه پیش ارز آنکه اشک های من این نامه را تر کند،
میخواهم یک امید به خود بدهم، امشب شب نوئل است، شب معجزه است
و امیدوارم معجزه ای رخ دهد تا تو آنچه را من براستی می خواستم
بگویم، دریافته باشی. چارلی دیگر پیر شده است. ژرالدین به زودی
به جای جامه های رقص روزی هم لباس عزا بپوشی و بر سر مزار من
بیائی، حاضر به زحمت تو نیستم. تنها گاه گاهی چهره ی خود را در
آئینه نگاه کن، آنجا من را نیز خواهی دید،خون من در رگهای توست
و امیدوارم حتی آن زمان که خون در رگهای من می خشکد، چارلی را،
پدرت را فراموش نکنی
من فرشته نبودم اما تا آنجا که در توان من بود تلاش کردم که
ادمی باشم، تو نیز تلاش بکن
رویت را می بوسم
arashmidos_2008@yahoo.comفرستنده:
عشق وابستگي نيست ...
(براي تمام
کساني که خود را محتاج به ديگري ميدانند)
وقتي عشق به وابستگي تبديل ميشود باري سنگين ميشود ، زندان ميشود . اگر
عشق وابستگي شود فقط در يک توهم بوده اي که آن عشق بوده . در حقيقت تو
نياز به وابسته شدن داشتي و اگر باز هم عميق تر پيش بروي پي خواهي برد
که تو همچنين نياز به برده بودن داشته اي .
تو به کسي نياز داري . چرا نيازمند ديگري هستي ؟ تو از تنهايي خودت
ميترسي . تو از خودت حوصله ات سر ميرود و در واقع وقتي که تنها
هستي هيچ چيز معني ندارد . با ديگري تو سرگرم هستي و معاني مصنوعي
در اطراف خود ميسازي .
تو نميتواني براي خودت زندگي کني پس شروع ميکني براي ديگري زندگي
کردن . و همين اوضاع در مورد ديگري هم صدق ميکند . او نيز نميتواند
تنها زندگي کند . پس او نيز در جستجوي ديگري است . دو نفر که از
تنهايي خودشان ميترسند به هم ميرسند و يک نمايش را شروع ميکنند .
نمايش عشق ! ولي در ژرفاي وجود ، آنان در جستجوي وابستگي
،
تعهد و قيد هستند .
عشق به وابستگي تبديل نميشود . نياز اصلي وابستگي بوده و عشق فقط
دانه دام بوده . تو در پي صيد يک ماهي به نام وابستگي بوده اي و
عشق فقط طعمه اي بوده تا ماهي را بگيرد . وقتي که ماهي صيد شد ،
طعمه دور انداخته ميشود . اين را به ياد بسپار و هر گاه عملي انجام
ميدهي در درونت عميق شو تا علت اساسي را پيدا کني .
لحظه اي که به عاشق يا معشوق خود بگويي فقط مرا دوست داشته باش ،
شروع به تصاحب کرده اي و لحظه اي که کسي را تصاحب کني ، عميقاً به
او توهين کرده اي زيرا از او يک شي ساخته اي . وقتي من صاحب تو شوم
آنوقت تو ديگر يک شخص نيستي . بلکه فقط يکي از اشيايي هستي در ميان
ساير لوازم منزل . يک شي ، آنوقت من از تو استفاده ميکنم و تو ملک
من هستي . جزو دارايي هاي من هستي . پس من به هيچ کس ديگر اجازه
نخواهم داد از تو استفاده کند . اين معامله اي است که در آن من
توسط تو تصاحب شده ام و تو از من يک شي ميسازي . هر دو طرف احساس
بردگي و اسارت ميکند . من از تو يک برده ميسازم و تو در عوض مرا
اسير ميکني . آنگاه مبارزه شروع ميشود من ميخواهم شخصي آزاد باشم و
درعين حال مايلم تو را در تصاحب داشته باشم. تو ميخواهي آزاد باشي
و باز هم مرا مالک باشي ، مبارزه در اين است .
بين دو نفر مالکيت نبايد وجود داشته باشد . ما بايد فرد بمانيم .
ميتوانيم با هم باشيم . ميتوانيم در هم تلاقي کنيم . ولي کسي مورد
تصاحب قرار نميگيرد . آنگاه قيدي در کار نيست و وابستگي وجود ندارد
.
ميتواني با ديگري سهيم شوي ولي وابسته نيستي . ميتواني عشقت را
شادمانيت را و سرور و سکوتت را با ديگري سهيم شوي . ولي اين يک
سهيم کردن است نه وابستگي .
وقتي که آگاهي درونت را ، مرکزت را بشناسي تنها در اين صورت است که
عشق به وابستگي تبديل نميشود .
اگر مرکزت را بشناسي عشق به اخلاص تبديل ميشود . ولي براي عشق تو
بايد نخست خودت وجود داشته باشي و تو وجود نداري .
تو هم اينک وجود نداري هنگامي که ميگويي عاشق کسي هستم و به او
وابسته ام فقط نشانه بردگي و بي وجودي توست
.
azadeh_j59@yahoo.comفرستنده:
سلام. این مطلب شاید فقط نیاز به کمی تفکر داشته باشه. چون من اصلا
قصد جسارت به آقایون محترم گروه رو نداشتم و ندارم. همچنین خانم ها
هم زیاد نباید همه حرفهای خوب رو به خودشون بگیرند . چون گاهی
مسایل کاملا برعکس میشه
با آرزوی لحظات خوب و شاد برای همه شما دوستان و همراهان خوب
آزاده
|